به یک ساعت دوم که میرسد مدام به ساعت نگاه میکنم و هر بار حتی یک دقیقه هم نگذشته است. شصت بار باید ساعت را نگاه کنم تا پاس بعدی -تازه اگر به موقع بلند شده باشد- بعد از شصت بار تف و لعنت فرستادن، این تفنگ لعنتی را بگیرد و من بدو، بروم شاید خوابم ببرد.
نوبت این بار نگهبانیام افتاده است پشت دیوار شرقی. تیر شمارهی 10 تا خیابان ستاد. پاس آخر، که اواخرش به روشنی میزند. پیاده ده دقیقه تا آسایشگاه راه دارد و این تازه قسمت بد ماجراست. قسمت خوبش این که دو تا گشتی دیگر دور و برت هست که نوبت نگهبانیات بگذرد و تحملپذیرتر شود.
طبق عادت همیشگی نگهبانی، بعد از این که پست را تحویل میگیرم، میروم سر خیابانی که مرز حدود گشتی است میایستم. پا جفت میکنم و مثل همیشه، تفنگ را دوشفنگ میاندازم و پای راستم را میبرم بالا. یک، دو، سه،... نه، ده؛ یک بزرگ... یک، دو، سه... و با قدمهایم تا آخر پست میروم و دست آخر هر چند گام که زده باشم، تقسیم بر دو میکنم تا فاصلهی پست نگهبانی به متر در بیاید.
این تکهی دیوار شرقی را نمیشود کامل مستقیم رفت. وسط راه یک سراشیبی میرود پایین و یک تونل شروع میشود. اوایل که آمده بودم، گمان میکردم که این هم مثل ضلع جنوب غربی، زیرگذری است که پادگان اصلی را به یکی از تکه زمینهای اطراف پادگان وصل میکند. دو هفتهای که گذشت و گشتی این قسمت پادگان برای اولین بار سهمیهی گروهان ما شد، تازه فهمیدم -یعنی کسی که اولین بار نگهبانش شد خبر آورد- که این یکی زیرگذر نیست. اسم عجیبی داشت: «تلهی روباه». اولش گمان کردم اشتباه شنیده باشم و باید همان «حفرهی روباه» باشد، همان سنگرهای چالهمانند یادگار جنگ جهانی اول، که خب آن نبود. تفاوتش را زیاد طول نکشید بفهمم از کجا آب میخورد. تونل نبود؛ یک مسیر طولانی -و تاریک- بود که پیشترها به زاغه مهمات زیر زمینی پادگان میرسیده و سالها میشود که با متروک افتادن زاغه، آن هم متروک مانده است. وقتی که حیوانی چیزی بعضی شبها به پادگان میزده و از سر بدشانسی، راهش به این تونل میخورده. اگر نگهبان مادر مرده آن را میدید و تازه کرمش میگرفت، کافی بود بقیهی پست را جلوی تونل کشیک بکشد تا حیوان در بیاید و خفتش کند. تلهاش برای همین بود و از آنجا که جز روباه، هیچ حیوان دیگری این قدر خر نیست، یا بهتر، بیش از حد به خودش اطمینان ندارد که به پادگان نظامی بزند، جایی که اگر زور نباشد، هیچ آدم عاقلی خودش راهش را نمیگیرد بیاید، به مرور اسم روباه هم چسبیده بود به بخش اول. همهی اینها را سرگروهبان گروهان برایمان تعریف کرده بود و حالا، من تفنگ به زمین جلویش چمباتمه زده و زور میزدم ببینم تا چند متر آن طرفتر از تاریکی را میشود دید. بعد حوصلهام سر میرود و دوباره تفنگ را از زمین بر میدارم، دوشفنگ میکنم و باز هم شروع به شمردن میکنم.
میرسم سر خط فرضی مرز شمالی حدود نگهبانی. پا سست میکنم و چشم میاندازم ببینم مهیار کجاست. حتی اگر سر تیر شمارهی 9 هم ایستاده باشد باید از اینجا دیده شود که نیست. حتما یک گوشه، کنار یکی از درختها تفنگ را گذاشته زمین و از زور سرما، چنبرک زده توی خودش و تخت گرفته خوابیده. خوش به حالش که همچین دل گندهای دارد. هر قدر هم بدانی ترک پست و اهمال عملا هیچ توبیخی به دنبال ندارد، هیچ وقت دستم نمیرود دودرهاش کنم.
در همین حس و حال دارم سرک میکشم شاید مهیار را پیدا کنم و سیگاری با هم بگیرانیم که صدای «ایست... ایست... ایست» از پشت سرم بلند میشود. همین طور که دارم برمیگردم، نگاهی به ساعتم میاندازم. عجب شانس گندی. موقع تعویض پست نیست و لابد افسر نگهبان از زور بیخوابی برای سرکشی آمده. تفنگ را میآورم پایین و شروع میکنم به قدم زدن به سمت خیابان ستاد. ولی صدای ایست کشیدن پاس کناری قطع نمی شود. لابد افسر نگهبان کرمش گرفته پا نچسبانده و همین طور دارد میآید جلو.
یک آن صدا قطع میشود و از پشت پیچ دیوار، هیکلی پدیدار میشود. مستقیم دارد میآید جلو. عجیب است. چطور از کنار پاس قبلی رد شده؟ پشت یکی از شمشادهایی که این دور و بر زیاد است، کمین میگیرم و تفنگ را میآورم بالا که آماده شوم برای ایست کشیدن. آماده شوم؟ کجاست مگر اینجا، صرف این است که «افهی ایست کشیدن صحیح» را در بیاورم و افسر که آمد، تشویقی دادنش پیشکش، گیر الکی ندهد و بدون اعصابخردی و چزاندن آدم بابت تهدید به اضافهزدن، راهش را بکشد و برود. همان موقع یک نفر دیگر هم از پشت پیچ دیوار دنبال هیکل اول بیرون میآید. زیر نور تیر شمارهی 9، ستارههای سردوش افسر نگهبان را میبینم. گیج میشوم، سر پا میایستم و چشم تنگ میکنم ببینم پس این که این جلو راه افتاده کیست، که میرسد سر ورودی تلهی روباه و سریع میرود داخل. بلافاصله افسر نگهبان داد میزند: «مهندس، بدو... پاس رو ول کن بدو اینجا». در شرایط عادی، افسر نگهبان خودش را جر هم میداد، امکان نداشت محلی به این حرفش بگذارم، ولی چنان ترسی در حرفهایش بود که نفهمیدم چطور شد دوشفنگ کرده، داشتم میدویدم سمت تلهی روباه. آن قدر سریع میدویدم که زودتر از آن دوتا رسیدم و توی تاریکی هیکل ناشناس را دیدم که بی خیال دارد آهسته آهسته به سمت تاریکی تونل جلو میرود.
افسر نگهبان رسیده کنارم. رو میکند و میپرسد: «دیدی کی بود؟»
بیشتر از این که به عادت همیشگی از دیدن افسر نگهبان مضطرب شوم و نفسم بند بیاید، از آن ناشناس اضطراب برم داشته بود؛ آن قدر که جواب دادن به افسر نگهبان سادهترین کار دنیا شده بود: «کی بود؟ من حتی نفهمیدم چی بود! مگه از سمت شما نیومد؟»
«ایست کشیدم، اما وای نایستاد، همین جور رد شد. گشتی تیر شمارهی 9 کدوم گوری هست؟»
مهیار سر و کلهاش پیدا نیست که از این ترس سنگین کم کند. کدام گوری رفته؟ خوابش که آنقدرها سنگین نبود که نخواهد از این همه «ایست... ایست» کردن بیدار نشده باشد. آن قدر هم خر نیست که از ترسش در رفته باشد. گمانم به کل رفته و در آسایشگاه تخت گرفته خوابیده و فقط من ماندهام و افسر نگهبان. بیاختیار جواب میدهم: «نمیدونم، ندیدمش.»
«مسلح کن بریم دنبالش.»
«من عمرا پام رو نمیگذارم تو این تاریکی.»
عصبانی نگاهم میکند، که ته مایههای ترس هم دارد: «لغو دستور میکنی؟»
حاضر نیستم از جایم جم بخورم، هر کاری میخواهد بکند، مطمئنم بدتر از این نیست که با پای خودم بروم وسط این تاریکی. بلایی هم سرم نیاید، از ترس چهار قدم نرفته، قطعاً قلبم از جا کنده میشود؛ برای همین توی روی افسر نگهبان در میآیم.
«لغو دستور یا هر چی. 48 ساعت میرم بازداشتگاه و لازم بشه، شیش ماه هم میرم زندان؛ ولی یک قدم جلوتر نمیرم.»
استیصال چهرهاش را به خوبی تشخیص میدهم. لحظاتی همین طور نگاهم میکند، ولی لبش به حرف باز نمیشود. دست آخر خودش غلاف کلت کمریاش را میزند کنار و میرود داخل. هیکل هنوز داخل تاریکی گم نشده که با شنیدن صدای پا، مکث میکند و لحظهای سرش را برمیگرداند. خندهای میزند و دو ردیف دندان سفید در میان آن سیاهی نمودار میشود و دوباره راه میافتد سمت انتهای تونل. همین صحنهاش کافی بود که زانوهایم شل شود و همان جا که ایستاده بودم، روی زمین بنشینم. مینشینم جلوی تونل و گم شدن افسر نگهبان در تاریکی را میبینم.
تک و تنها چشم به تاریکی، دو دستی تفنگ را چسبیدهام، مسلح. بعد از مدتی نه میبینمش نه صدای پایش میآید. آرزو میکنم حداقل صدای نعرهای بیاید که نشانهی روبهرو شدنش با هیکل باشد، اما هیچی نیست. یک ربعی در جهنم منتظر نشستهام تا بالاخره افسر نگهبان برمیگردد. از جایم بلند نمیشوم.
«بیرون نیومد؟»
«نه.» بدون یک کلمهی اضافه.
ترسم از این است که نکند تا صبح و روشنی همین جا کوک شویم شاید چیزی بیرون بیاید. یک ربعی گذشته که افسر نگهبان را ول میکنم میروم سمت پاسدارخانه. قرار شده بروم در پاسدار خانه خبر بدهم و از آن سمت هم برگردم آسایشگاه، بیخیال بقیهی پاس.
فردا مدام دنبال این هستم خبر بگیرم بالاخره دیشب چه اتفاقی افتاده، ولی خبری نمیگیرم. حتی میروم در پاسدارخانه از پاسبخش بپرسم چه شد؛ ولی او هم خبری نمیدهد. نه این که خبر ندهند. میگویند چیزی پیدا نکردهاند. هر چه بوده یا داخل تاریکی گم شده یا... و حرفها همین جا ختم میشود و نگاهی لرزان در چشمانم خیره میشود.
نیازی نیست «یا...» را ادامه دهند. من هم در همان فکری هستم که او پیشتر به آن فکر کرده و لابد افسر نگهبان و پاسدارهایی که دیشب را جلوی تلهی روباه پا چسبانده بودند و بعد -این را چند روز بعدتر فهمیدم- با چراغقوه تا آخر تونل رفتهاند، همان فکر را کردهاند.
تا آخر دوره امیدوار میمانم شاید اتفاقی بیافتد، ولی خبری نمیشود. روز آخر که پادگان را ترک میکنیم، در حسرت این ماندهام چه میشد اگر یک تیغه کشیده بودند جلوی تلهی روباه و برای همیشه کورش میکردند...
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: داستان تخیلی و تنرسناک ، ،
برچسبها: